دستش را بالا برد و آرام گونه ی سرخش را لمس کرد. رمان بوک میدانست چقدر برایش گفتن این حرفها سخت است اما شنیدنش از زبان او برایش حکم ورود به بهشت داشت. _بمونم واقعا؟ توان نگاه کردن به چشمانش را نداشت. سخت بود تکرار حرفهایش. فقط سری به تایید تکان داد که هیرمان دوباره گفت: _به چشمام نگاه کن و بگو…بذار از چشماتم بخونم دلوان جان… آرام سرش را بالا آورد و خیره در نگاهش گفت: _ا…اگه خودتم میخوای…آره… دیگر تعلل نکرد. دانلود رمان دستش را گرفت و به سمت خودش کشید و درون آغوش گرمش فشرد. سرش را با حرصی که این دو روز بلای جانش شده بود میان گردنش برد و عمیق بو کشید. این عطر تنها عطری بود که میتوانست آرامش کند. بی آنکه دلوان هیچ حرکتی از خودش نشان دهد. قبل از آنکه دلوان بخواهد معذب شود سریع عقب رفت و حصار را به دور او باز کرد و با دیدن رنگ او که عوض شده بود سریع گفت: _میدونی که گرفتارتم الناز دادخواه خانم خانما؟… نفس حبس شده ی دلوان آهسته رها شد و حالا مردد مانده بود. از اینکه کارش درست است یا نه. داشت با خودش فکر میکرد که هیرمان آرام دستش را کشید و به سمت تخت برد و گفت: _بخواب سرجات لطفا”…من همونطوری که خوابیده بودم میخوابم عزیزم…فقط…میشه پتوتو با پتویی که به من دادی عوض کنی؟ باز هم با یک جمله آرامش کرده بود. او خوب درون او را بلد بود و این خودش خیلی چالش برانگیز بود اما در این لحظه فرصتی برای فکر کردن نداشت. هر دو خسته بودند. دیگر اعتراض نکرد… دل آرا دشت بهشت فقط بالشت دیگری با همان پتوی قبل برداشت و به سمتش تختش رفت و بالشت و پتوی خودش را به هیرمان داد. گاهی برای گفتن دوستت دارم هیچ نیازی به زبان نیست. یک حرکت ناب در بهترین موقعیت میتواند به راحتی زبان احساس شود. درست مثل حرکتی که دلوان زد. به روی تختش، رو به او خوابید و چشمانش را به چشمان او که مستانه نگاهش میکرد داد. نگاه هر دو فریاد یک رویا بود. یک رویای رنگارنگ و خوش عطر، عطری آمیخته با موهای دختری دلداده با عطر پیراهن مردی که سالها مهمان رویای او بود و یادش نمی آمد. چشمانش رو به بسته شدن میرفت که دستان گرم هیرمان روی دستانش نشست و همزمان با بسته شدن پلکهایش حس لبان او را به روی دستانش به عمق جانش سپرد و لبخندی زد. لبخندی که حکم رهایی برای هیرمان داشت. گذاشت تا خوب غرق خواب شود و آرام نزدیکش شد و موهای افشانش را دوباره و دوباره بو کشید. این بو برای او هم درد بود هم درمان. دوباره سر جایش نشست و اینبار زیر لب آهنگ محبوبش را زمزمه کرد. “باب دلمی، بس که تورو خوب کشیدن…” با نوک انگشتش مژهای او را لمس کرد و ادامه داد: “چشمای تو تهرونو به آشوب کشیدن… باب دلمی بس که دل انگیز نگاهت” اینبار با انگشتش آرام ابروی او را لمس کرد. “خطاطی ابروتو چه مطلوب کشیدن. پایین موهایش را لمس کرد. “دور منو موهای تو نیزار کشیدن… نای من و موهای تو بر دار کشیدن… هم موی منو هم قد و بالای تو رعنا همسایه و همزاد سپیدار کشیدن” دستش را با آرامش بالا آورد کف دستان او را به لبان خود چسباند و سری با شوق تکان داد. ” از دست تو سینه ی من هلهله برپاست انگار درختی رو پُر از سار کشیدن” پایین موهای افشان دلوان را بالا آورد و به چشمانش کشید. “دست منو به موهای تو محتاج کشیدن چشماتو شبیه شب معراج کشیدن” مست شده بود. یک مستی بدون می فقط با حضور کنار دلی که سالها پیش در گوهران جا گذاشته بود و حالا بعد از این همه سال در کنار خودش داشت. با احتیاط و لرزان انگشتش را به لبان سرخ او رساند و لمسی سطحی کرد. چشمانش از همین لمس کوتاه با عشق بسته شد. “شیرینی هاشورِ لبت قندِ فریمان خلخال و خط و خال لبت خطه ی گیلان انگار که بابلسرو تا نور کشیدن شیرازه ی چشماتو سیاه نور کشیدن” همانطور که زیر لب میخواند دستش پایین آمد و چشمانش سنگین و سنگین تر شد و به خواب عمیقی فرو رفت. خوابی که خستگی چند ساله را از تنش درآورد. اطمینان از داشتن دلوان درد آمدن روزبه و پیدا شدن اورهان آتاگل و حتی برگشت مادر دلوان را شست و رفت. او حالا با اطمینان بیشتری میتوانست از داشتن همیشگی دلوان بگوید. لااقل تا موعد مقرری که دیر یا زود میرسید.